به نامِ تو،
که دوست خودِ تویی!
سلام؛
به گمانم قرارمان این نبود، یا چه میدانم شاید خیالِ من برای خودش بیجهت برید و دوخت که حالا، در هجوم مکرر غمها، اینهمه کم آوردهام.
خیال میکردم سمتِ تو، آرامش است و آسایش. آن روزها که مجالِ خیالی داشتم، آن وقتها که برقِ نگاهم را عاریه از سُرمه نداشتم و لابلای ابروهایم را به زورِ مداد، پر نمیکردم. آن روزها که بیجهت شاد بودم و بیاندازه آزاد. اینقدر که طراوت روی صورتم میدرخشید و خونِ داغِ خوشبختی، زیر پوستم میجوشید.
حالا که جلوی آینه چشمانم را تنگ میکنم و اندک برگهای مانده از جوانیام را میشمارم، با خودم تکرار میکنم: به گمانم قرارمان این نبود!
اصلاً بیا سنگهایمان را وا بکنیم. من که تو را نمیشناختم و کاری به کارت نداشتم. من که مثل یک پرستوی بیآشیان، مدام در کوچ بودم و بی هیچ دلبستگی و دغدغهای، به هر جا که میخواستم پر میکشیدم. غرق دوستیهای رنگارنگ و نو، غرق رویاهای ناب. من که آزادِ آزاد بودم. بندِ جایی نبودم. تو آمدی سراغم... به یقین تو آمدی سراغم. کِی و کجا نمیدانم. فقط میدانم که بعد از آن، دیگر این «من» طعمِ زمان و مکان را نچشید.
درست از لحظهای که آغوشت را لمس کردم، هرچه بودم و بود، مثل غباری در هوا پاشید. عینِ رنگی که به دریا بریزند، باز و بازتر شدم، و بیهوا از هم گسستم، و در آرامشی که هیچ تعریفی برایش ندارم، محو و گم شدم.
به خیالم با تو باید تمامش آرامش و سُکنی میبود اما چه شد نمیدانم که هرروز بیقرارتر شدم. چطور بگویم که در نهایت خوشبختی، جان میکَنم. در امواجِ آرامِ اعتماد، غوطهورم در حالی که نَفَس کَم آوردهام.
جانِ دلم؛
خستهام. تا کی با خیالت روز و شب را سر کنم و به خیال نگاهی که گویا از من دریغ نمیکنی، دل خوش کنم؟ تا کی به یادت آه بکشم و تا کی از خودم شرمنده باشم که اینهمه از تو دورم و راه به جایی ندارم.
فرو رفت از غمِ عشقت دمم دم میدهی تا کِی
دمار از من برآوردی، نمیگویی برآوردم
میدانی؟
عادت میکنیم!
به هیاهوی زمین، به هجوم پی در پی رنجها، به روزمرگیهایی ک مثل یک تونلِ تاریکِ بیانتها، تهمانده عمرمان را در خود میکِشد.
عادت میکنیم که همچنان زندهایم. عادت میکنیم و پوستمان کلفتتر میشود. عادت میکنیم که هرچه بر سرمان میآید، هنوز سرمان پایین است و فریاد نمیزنیم و از آسمان کمک نمیخواهیم. عادت میکنیم و نمیفهمیم. و از این عادت، حالم به هم میخورد. از صبر خستهام. نفسم تنگی میکند. در دلم آتشی افتاده که خانمانم را میسوزاند. میسوزم و دم نمیزنم. میسوزم و زندهام. ای لعنت به زندگیای که اینهمه تو را کم دارد.
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
بگو چه کنم؟ خستهام آقا. از خودم خستهام. از زندگیای که تو رنگ رخسارش نیستی، از روزهایی که بی تو... بی تو، شب میشود. از شبهایی که بی تو، صبحی دروغین را پیشکش روزمرگیهایمان میکند. خستهام از این هوا، از این آسمان، از این زمین. چیزی در قلبم، به در و دیوار میکوبد که نه این تن، که همه جهان برایش تنگ آمده. چیزی به پنجرههای وجودم چنگ میاندازد که دیگر تاب و قرارِ ماندن برایش نمانده.
خواستم گفته باشم که حالم چقدر گرفته است و تو بهتر میدانی که پاییز، همهاش بهانه است.
12 مهر 99
............................................
پ.ن.
1. تنم اینجا و جانم کربلاست... این زندگی تا کِی؟ ... هجرانم آرزوست...
2. نه شأن گله دارم و نه مقام تمنّا. گفتم که بدانی میدانم کجای کارم... به گمانم... با این همه، مقامِ رضایم آرزوست...
3. دوستت دارم... بیگمان... اینکه دیر به دیر مینویسم برای این است که از نامه میترسم... خاطره خوبی از نامهنگاری به ذهن تاریخ ننشسته...
بازدید امروز: 139
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584927